.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
یادي از سردار شهید خنکدار فرمانده گردان امام محمدباقر
فرمانده شهیدی که امام حسین را در عملیات والفجر8 دید!
شمال نيوز: اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.

شمال نيوز  / مرتضي قرباني : وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت.
زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.
 قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار، سرباز امام زمان (عج) »
اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.

 آنقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه. 

 http://axgig.com/images/20393830414851741966.jpg

((در سال 1341 در روستای "کلاگر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمين کشاورزی بود و روی زمينهای ديگران کار می کرد. به همين سبب خانواده اش از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبودند. علی اصغر پيش از آغاز دوران تحصيل رسمی درمدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگيری قرآن پرداخت.)) 

مادر شهید می گوید: روز اول محرم بود، من تو مسجد مشغول آشپزی برای شام بودم که همان روز هم اصغرم به دنیا آمد. 
قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود:

 «شهيد علی اصغر خنكدار سرباز امام زمان (عج)» 
پدر شهید می گوید: اصغر و اسکندر مؤمنی هر دو شون دانشگاه ثبت نام کرده بودند، بعد از ثبت نام، دو تایی رفتند به جبهه. اصغر بهم گفت: اگر امتحان شروع شد به ما زنگ بزن تا برگردیم و امتحانمون رو بدیم. چند روز مونده بود به امتحان که با اصغر تماس گرفتم تا بیاد. بعد از 15 روز سر و کله اصغر پیدا شد. گفتم: چرا نیومدی امتحان بدی؟ سرش پایین بود، گفت: پدرجان! كدام دانشگاه از آن دانشگاه الهی جبهه، بهتر است؟! 

اصغر، اسکندر مومنی و حميدرضا رنجبر، این سه نفر، بچه های محل رو جمع می کردن و براشون جلسات مذهبی و اخلاقی میذاشتن. حتی پيشنهاد كرده بودن: همه ما عروسيمون رو تو مسجد برگزار كنيم و وقتی شهيد هم شديم ما رو تو مسجد دفن كنند. که همینطور هم شد ما عروسی اصغر و خیلی از بچه های دیگه رو تو مسجد گرفتیم و جنازه شون رو هم تو مسجد دفن کردیم.

 اصغر اولین کسی بود که برای تبليغات و بردن نیروی مردمی به جبهه، به نقاط مختلف شهر می رفت، سخنرانی هم می کرد و در مسجد صبوری، عشقی و جامع گونی بافی، نیروها را برای اعزام به منطقه آماده می کرد. در مازندران اولین تجمع نیرو جهت اعزام را اصغر و دوستانش در قائمشهر انجام دادند. در حال آماده کردن نیروها بود، بهش زنگ زدم و گفتم: باباجان، بيا خانومت فارغ شده، ده دقیقه هم که شده بیا بچه ات را ببین و برو. اومد بیمارستان چند دقیقه ای موند و دوباره به شهر رفت چون فردای اون روز باید برای عملیات والفجر6 نیروها را اعزام می کردند. 

اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. 

http://axgig.com/images/93391196086207120073.jpg
 

همسر شهید می گوید:شب عروسی، مراسم دعای کمیل گذاشتیم و آقای خرسند دعا رو خوند. روز عروسی ما در مسجد امام صادق(ع) کلاگرمحله قائمشهر برگزار شد که مادر شوهرم می گفت: مردم سه سری ناهار خوردند و تا ساعت 4 بعدازظهر داشتند ناهار می دادند؛ خیلی شلوغ بود. روز تشییع جنازه اصغر هم مردم سه سری داشتند تو مسجد ناهار می خوردند و حدوداً 400 کیلو برنج پختند. 

روز عروسی که اومدند منو ببرند به خونه داماد، من چادر سفید سرم کرده بودم. فردای روز عروسی اصغر بهم گفت: چرا چادر سفید سرت کردی؟ گفتم: اگه چادر سیاه مینداختم سرم، دیگه معلوم نبود عروس کیه؛ اصغر ناراحت شده بود و گفت: من خیلی خجالت کشیدم جلوی دوستا و همکارام که تو چادر سفید پوشیدی. 

زمانی که کلاس اول دبیرستان بودم، مجرد بودم، خواب می بینم با یک فرد پاسداری ازدواج می کنم که چهار خواهر داره. این پاسدار شهید می شه و من می بینم سر قبر یک شهیدی نشسته ام و دارم فاتحه می خونم. چهار تا خواهر شهید هم دور تا دور قبر نشسته اند. از رادیو و تلویزیزون برای مصاحبه میان. خواهران شهید هم به من اشاره می کنند و می گن: برید از همسر شهید مصاحبه بگیرید. من ناراحت شدم و گفتم: شما چرا به من می گید: همسر شهید؟! من مجردم. بعد از یک سال، پاسداری به نام علی اصغر خنکدار به خواستگاریم آمد که چهار خواهر داشت. حتی خواهران شهید در خواب فامیلی خودشون رو هم گفته بودند که من یادم نمیومد. بعد از ازدواج وقتی که دوتا بچه داشتم دیگه مطمئن شده بودم که خواب دوران مجردیم تعبیر نشدنیه، خوابم را به اصغر گفتم و گفتم: دیگه تو شهید بشو نیستی. ولی اصغر گفت: تو به خوابت می رسی، و خوابت عین واقعیته، من ایندفعه می رم و دیگه برنمیگردم و همینطور هم شد. 

وقتی مراسم عقدمون، روحانی رفت خطبه عقد رو بخونه کسی بهم چیزی نگفته بود که مثلاً: شما بعد از سه بار جواب بله را بدهید. من خیلی خجالت می کشیدم؛ بعد از چندین بار تکرار خطبه عقد توسط آقا، آقا گفت: حتماً عروس خانوم لفظی می خوان؛ برادرم محمدرضا(شهید محمدرضا مسرور) که شهید شد خیلی شوخی می کرد، گفت: بله! آقا گفت: مگه تو می خوای ازدواج کنی؟! کلی خندیدیم. به اصغر گفتند: باید لفظی بدی، اصغر هم هیچ اطلاعاتی از این چیزا نداشت و هرچی تو جیبش بود داد به من و گفت: تو منو خالی کردی.

انقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه. 

حجة الاسلام دکتر مسرور می گوید: قبل از عملیات والفجر8 که بهمن ماه بود، هوا هم خیلی سرد بود و برای استحمام، آبگرم هم نداشتیم. دیدم شهیدخنکدار سر و صورت و تنش خیسه، گفتم: چرا سرت خيسه؟ گفت: مگه نمی دونی؟! گفتم: چی رو؟! گفت: امشب عمليات داريم من غسل شهادت كردم. با اون آب سرد تو اون هوای سرد با اطمینان قلبی غسل شهادت کرده بود.

 http://axgig.com/images/20146281250881324499.jpg

 رحمت آهنگری می گوید: سخنرانیهای شهید خنکدار در میدان‏‏ ‎‎ ‎‎صبحگاه‏‏ ‎‎هفت‏‏ ‎‎تپه‏‏ ‎‎برای‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بچه های گردان امام محمدباقر(ع)،‎‎سخنرانیهای‏‏ ‎‎تكان‏‏ ‎‎دهنده‏‏ای بود که با لحنی عارفانه و عاشقانه ‎‎ما رو به توکل بر خدا و توسل بر ائمه اطهار و‎‎طلب‏‏ ‎‎استغفار دعوت می کرد. و همیشه این آیه رو تو سخنرانیهاش میگفت: ‎‎«سبحان‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎يرانی‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يعرفه‏‏ ‎‎مكانی‏‏‎‎و‏‏ ‎‎يسمه‏‏ ‎‎كلامی‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يرزقنی‏‏ ‎‎ان‏‏ ‎‎يسانی»‏‏ و من مدام  ‎‎بی اختیار‏‏ ‎‎اشک‏‏ ‎‎می‏‏ ‎‎ريختم‏‏، واقعاً همه ما منقلب می شدیم. 

http://axgig.com/images/51688791537626891100.jpg

 حاج محمدعلی روحانی می گوید: وقتی به همراه بچه های اطلاعات به گشت و شناسایی می رفتيم و بر می گشتيم، می ديديم ظرف های غذامون شسته شده. از هر كی می پرسيديم اینا رو کی شسته جواب نمی داد. چند روز گذشت. تو اين فكر بوديم كه کی اين كارها را انجام می ده. يه روز زودتر از زمان مقرر به محل استقرارمون برگشتيم تا ببینیم کی ظرف ها رو می شوره؛ دیدیم باز هم ظرف ها شسته شده و این بار كنار سنگر فرماندهی گردان چيده شده تا خشک بشه. رفتیم تو سنگر از اصغر آقا سوأل كرديم، اين ظرف ها را کی شسته که کنار چادر شما چیده شده؟ از سكوتش متوجه شديم كه کار خودشه. 

قبل از عمليات والفجر 8 من و اصغرآقا در پايگاه شهيد بهشتي اهواز داشتيم قدم می زديم و در رابطه با مسائل روز صحبت می كرديم. در حين صحبت اصغرآقا گفت : « یه کاری دارم که می خوام به حاج مرتضی قربانی بگم ولی خجالت می كشم.» گفتم : « در مورد چیه؟» كمی مكث كرد و گفت: « ما صد در صد شهيد میشیم. بعد از ما خانواده مون بی سرپرست می شن ؛ می خوام به حاج مرتضی بگم: به من یه وامی بده تا سرپناهی برای همسر و بچه هام بسازم.» من حرف هاشو تأیید كردم. با هم به طرف ساختمون فرماندهی لشکر رفتيم . به چند قدمی اتاق فرماندهی نرسيده بوديم که اصغرآقا ايستاد. گفتم: «چی شد؟» با حالت خاصی كه بيشتر به چهره آدمای پشيمون می خورد، گفت: «شيطان رو ببين! داشت چی كار می كرد؟! يادم رفت كه خدا كفيل زن و بچه ام خواهد بود.» گفت: برگرديم. در بين راه هِی استغفار می كرد. 

اصغرآقا، قبل‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎والفجر 8‏‏‏‏ ‎‎‎‎روحيه‏‏‏‏ ‎‎‎‎عجيبی‏‏‏‏ ‎‎‎‎داشت‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎همش اظهار دلتنگی‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎بی‏‏‏‏ ‎‎‎‎قراری‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت: از‏‏‏‏ ‎‎‎‎قافله‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهدا‏‏‏‏ ‎‎‎‎عقب‏‏‏‏ ‎‎‎‎موندم‏‏‏‏  شهدا منو تنها گذاشتن. هر‏‏‏‏ ‎‎‎‎چه‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎لحظه‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎نزديكتر‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎شد‏‏‏‏ ‎‎‎‎حالات‏‏‏‏ ‎‎‎‎اصغرآقا‎‎‎‎بیشتر تغيير‏‏‏‏ ‎‎‎‎می ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏.‎ چهره‏‏‏‏ ‎‎‎‎اش نورانی تر‏‏‏‏ ‎‎‎‎می شد و ‎‎‎‎احساس‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهید میشه. ‎‎‎‎وداع اصغرآقا با شهید بلباسی، هرگز از یادم نمی ره که عاشقانه و عارفانه همدیگه رو در آغوش می کشیدن و گریه می کردند. 

سردار مرتضی قربانی می گوید: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر(ع) از دستم رفت. 

اگر ما چند نفر مثل علی اصغر داشتيم هيچ مشکلی نداشتيم . اصغر خنکدار شير بيشه اسلام بود. خدا می داند هر وقت او را می ديدم روحيه ام صد در صد عوض می شد. حرف زدن او به انسان طمأنينه می داد، برخوردهای بسيار اسلامی و سنگين داشت. تدبير و شجاعت و شهامتش مثال زدنی بود. قبل از عمليات والفجر 8 او را چند بار برای شناسايی فرستادم و وقتی بر می گشت، روحيه جديدی به ما می داد. 

 http://axgig.com/images/65939488156036731191.jpg
 

سردار اسکندر مؤمنی، رئیس پلیس راهور کشور، می گوید: من، اصغر و شهیدحمیدرضارنجبر از بچگی با هم بزرگ شدیم و لحظه به لحظه با هم و تو خونه همدیگه بودیم و عین سه تا برادر بودیم. شخصيت اصغر از کودکی ساخته و پرداخته شده بود. هيچ وقت زير بار زور نمی رفت و اگه چيزی رو حق می دونست، ايستادگی می کرد و به هیچ وجه عقب نشينی نمی کرد. در عين حال اگه دو نفر دعوا هم می کردن، هميشه سعی می کرد طرف مظلوم رو بگيره. کمک به مستمندان از خصوصيات اخلاقی اصغر بود. با توجه به اين که بچه روستا بود و پدرش هم کشاورز بود و وضع مالیشون هم خوب نبود، تا اونجا که از دستش بر می اومد به مستمندان کمک می کرد و اگر هم نمی تونست کمکی بکنه غصه می خورد و ناراحت بود.
در سخت ترين شرايط جنگی تو چهره اش خستگی و ترديد و دودلی دیده نمی شد. در جريان عمليات جنگل قائمشهر، اصغر فرمانده گردان بود و من جانشينش بودم. بعد از مدتی که داخل جنگل بوديم متوجه شدم که اصغر مريض شده. گفتم: اصغر، بهتره بری و استراحت کنی وضعيتت خوب نیست و بدتر میشی. گفت:«من هستم و تحمل اين جا رو دارم .» ولی بيماری اش سخت تر شد و چند بيماری با هم اون رو از پا انداخته و از نظر جسمی بسيار ضعيفش کرده بود. بالاخره با يک قاطر اصغر رو به عقبه منتقل کرديم. فکر می کرديم اصغر به شهر رفته و می ره بيمارستان. ولی نرفت و در نزديک ترين پايگاه جنگل موند و استراحت کرد تا حالش بهتر بشه و بعد از بيست و چهار ساعت به ما ملحق شد.

 http://axgig.com/images/56483594028000947313.jpg
 

حاج اکبر خنکدار (برادر شهید) می گوید: زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.

 با شروع جنگ اصغرآقا با 20 تا از بچه های قائمشهر عضو گروه شهید چمران می شن و در جنگ های ایزایی شرکت میکنن. اصغرآقا در پل کرخه مجروح می شه. پدرم رفت جنوب پیش شهید چمران و با موافقت شهید چمران، بعد از دو هفته میان خونه. پیراهن ترکش خورده ش رو هم با خودش آورده بود؛ منم کلاس اول دبیرستان بودم و با افتخار که برادرم جبهه رفته و ترکش خورده، پیراهنش رو تو مدرسه می پوشیدم و به همراه بچه ها جاهای ترکش خورده پیراهن رو می شمردیم که یادم میاد 13 تا سوراخ بود.

 اصغرآقا ،سردار شهید حمیدرضا رنجبر و سردار اسکندر مؤمنی کسانی بودند که از کودکی با هم بزرگ شده بودن؛ یعنی شب و روزشون با هم بود و همش تو خونه همدیگه بودن و عین سه تا برادر تنی بودن که اصغرآقا و حمید پرواز کردند و سردار مؤمنی به عنوان یادگار از جمع سه نفری اونا موندنی شد. وقتی حمید شهید شد اصغرآقا تو جنگل به عنوان فرمانده گردان با جانشینش سردار مؤمنی در حال مبارزه با منافقین بودند که وقتی خبر شهادت حمید را به اصغرآقا دادند. دیگه شب و روزش شده بود گریه در فراق حمید. یادم نمی ره شبی که حمید رو دفن کردیم تا صبح اصغرآقا سرقبر حمید قرآن می خوند و گریه می کرد. خیلی به حمید وابسته بود که حتی اسم پسر خودش را به یادگار حمید گذاشت. بعد از شهادت حمید وقتی ?

استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

نا شناس 6 مرداد 1391
کجایند مردان بی ادعا
احمدرضا 6 مرداد 1391
ممنون که گاهگاهى يادمون ميارين که ناظر اعمالمون کيان و ما که,,,,,,,,,,,,,,,
یحیی زاده 7 مرداد 1391
احسنت بر صداقت و شرافتت ای شهید بزرگوار مسولین کمی تامل کنید
مجيدي 8 مرداد 1391
از غم بودن پريشان مي شوم / بس كه دلتنگ شهيدان مي شوم / ابر هستم آه باران مي كشم / انتظار روي ياران مي كشم / سالها در سوگ ياران ماند هام / مثل گل در ياد ياران مانده ام/ شادي وح همه شهدا صلوات
اصغری مهران 10 مرداد 1391
فقط می تونم بگم اونا کجا بودند ،ما کجاییم -روحشان شاد

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.096 seconds.