.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
خاطرات شیرین گل آقا از امام خوبی‌ها

کیومرث صابری (گل آقا) از طنز پردازان بزرگ روزگار ماست و بی هیچ اغراقی احیاگر طنز در سال های پس از انقلاب.
به گزارش جهان،‌ کتاب «خاطرات کیومرث صابری» از دیدارهای ایشان با حضرت امام اثری خواندنی و در یاد ماندنی است. به گواهی دست نوشته های پایانی کتاب از ضبط و تدوین تا نشر این خاطرات (چهار سال پس از درگذشتِ گل آقا) ده سال زمان صرف شده است. مع الأسف، غفلت در تدوین و نشر شایسته این خاطرات موجب شد تا پژواکی در خور نیابد. می شد با ویرایشی هوشمندانه و ملایم، بی آنکه به لحن گفتاری و نمکینِ مصاحبه ها خدشه وارد آید، به تدوینی مطلوب تر رسید. ضمن آن که طراحی جلد و نظارت هنری در آراستن و چاپ این اثر چیزی است در حدِّ فاجعه.

متأسفانه این کاستی را در بخش قابل توجهی از آثار ناشر محترم دیده می شود که بی تردید در کاستن از جذابیّت منشورات آن مؤسسه به ویژه برای نسل جوان اثری مستقیم و انکارناپذیر دارد.

به هر تقدیر، گوشه هایی از خاطره دیدارهای گل آقا با حضرت امام را برگزیده ایم که بیانگر روح لطیف امام گل هاست در ارتباط با ادیبان و ادبیات.

**من با نام حضرت امام وقتي آشنا شدم كه ايشان را تبعيد كردند. سال 1343 دانشجو بودم كه به دوستم گفتم: سيد،‌قم مي‌روي ببين ما زير علم كدام آخوند داريم سينه مي‌زنيم. آخوندهاي جور واجور ما ديديم.

ايشان رفت و آمد گفت: اين اصلا يك چيز ديگه است. در آن موقع ما جوان بوديم و اسم آقاي خميني در ذهن ما ماند. سفارت آمريكا در آن سال‌ها يك نشريه مجاني مي‌داد به نام "مرزهاي نو " كه بعضي از پيشرفت‌هاي آمريكا را منعكس مي‌كرد. موشكي اينها فرستاده بودند به نام موشك "جميني ". دوست خياطي داشتيم كه آدرس داده بود و مجاني براي او مي‌فرستادند.

در آن مجله با تيتر بزرگ نوشته بود كه موشك جميني. يكي از دوستان، شيطنت كرده بود و نقطه آن "ج " را كنده و "خ " كرده بود. به اوگفتم مي‌داني خميني كيست كه اين كار را كردي؟ شروع كردم به بحث و جدل و رفاقت ما به هم خورد. بعد به مدرسه صنعتي آمدم، معلم شدم و در آنجا با شهيد رجايي درس مي‌داديم. طبيعتا افتاديم در خط اسلامي. جامعه اسلامي مهندسان كه مهندس بازرگان و نهضت آزادي‌ها آن را داير كرده بودند و در آن زمان بود كه آقاي رجايي را گرفتند. بعد ما شديم يك قطره‌اي از اقيانوس‌. مشت‌ها گره شد و شد انقلاب اسلامي.

اولين بار من امام را در مدرسه رفاه ديدم. تا اينكه روزي در معيت آقاي رجايي ملاقات جانانه‌اي با امام كرديم.همان صبح ريش تراشيدم و ادكلن زدم. گفتم نكند من اين جور بروم بگويند: برو گمشو. اما امام بصيرت داشت، مي‌ديد كه در دل آدم چه جوري است. اتفاقا به خود امام هم گفتم كه آقاي رجايي به من گفته است اين ريش ندارد ولي ريشه دارد. جريان از اين قرار بود كه به آقاي رجايي گفته بودند كه اين كي است كه مشاور شما است؟ اينكه ريش ندارد اين قدر به اين بنده خدا گفتند كه گفت: اين ريش ندارد‌، ريشه دارد ول كنيد ما را. من به امام همين مطلب را عرض كردم.

**آن زمان شكوهي وزير آموزش و پرورش بود و آقاي رجايي مشاورش.يواش يواش ايشان سرپرست وزارتخانه شد.و من به عنوان مشاور يكي از مديران كلش شدم. اولين ديدار خيلي خصوصي ما با امام كه مي‌توانم بك خاطره شيرين از آن بگويم زماني بود كه ايشان به قم تشريف بردند. ما در شهريور آن سال رفتيم با امام صحبت كنيم كه در آغاز سال تحصيلي پيامي براي دانش‌آموزان و معلمان بدهند. آقاي رجايي تمام مديران كل شهرستان‌ها را برد.

من مدير كل ستادي در آموزش و پرورش بودم. به خدمت امام رفتيم. حدود بيست سي نفر بوديم. ما نشستيم در آن اتاق كه همان پتوي چهارخانه در آن بود و همه در تلويزيون ديده‌اند. مردم در بيرون به شدت شعار مي‌دادند كه ملاقات اختصاصي ملغي بايد گردد. آقاي رجايي برگشت به طرف مردم، گفت: من براي كار شما دارم مي‌روم كه مردم صلوات فرستادند،‌گفتم: الحمدالله امام آمدند، ما بلند شديم، ديديم امام نيامدند. اي داد و بيداد كه يك تودهني محكمي امام به ما زد. امام چي شدند؟ گفتند امام رفتند اول جواب آن مردم را بدهند. بعد تشريف بياورند. حرف‌شان را كه با ما زدند دوباره برگشتند و رفتند طرف مردم و با مردم خداحافظي كردند و رفتند.

آقاي رجايي گفت:‌امام عجب درسي به ما دادند كه يعني اصل كار آن جا و پيش مردم است. من يادم است كه سيد جليل سيدزاده كه بعدا نماينده كرمانشاه در مجلس و سپس استاندار تهران شد در آن جلسه وقتي امام حرفشان را زدند و بلند شدند او احساساتي شد و رفت يك جوري شانه‌امام را گرفت و به طرف خودش كشيد كه ما فكر كرديم دست امام شكست كه همه پريدند به طرف سيدزاده كه تو پيرمرد را كشتي. اما ديدم امام خنديدند و دستي بر سر و رويش كشيد. آن سيد خيلي عشق به امام داشت.

در آن ديدار آقاي رجايي گزاش داد و امام در باب دانش‌آموزان سخن گفتند و پيام دادند. بحث ديگري نشد ولي يك درس عملي گرفتم كه انقلاب آنجاست كه مردم كوچه و بازار در آن جا هستند.

**يك روز خدمت حضرت امام رفتيم. رجايي بود و ديگران. بعيد مي‌دانم بيشتر از دو سه نفر بوده باشيم. از اتاق كه بيرون آمديم ديدم كه يكي استانداران در اتاق انتظار نشسته است تا برود پيش امام. ايشان با آقاي رجايي سلام و عليك كرد. آمديم بيرون .گفتم: آقاي رجايي استاندار ما اينجا چه كار مي‌كند؟ گفت: آمده است لابد از منطقه جنگ ايلام گزارش بدهد.آن طرف‌ها بود. اگر من دقيق گفته باشم گفتم اصلا براي من هيچ قضيه روشن نيست.

در آن زمان آقاي رجايي نخست‌وزير و من هم مشاورش بودم. آقا شما نخست‌وزير هستيد آن وقت استاندار از آن جا پا شود اينهمه راه بكوبد بيايد برود گزارشش را به امام بدهد، چرا؟ همين جور كه با ماشين مي‌آمديم آقاي رجايي يواش يواش متوجه نكته شد و گفت: راست مي‌گويي من چه كار كنم؟ گفتم:‌تو در اسرع وقت پيش امام برو و بگو آقا اگر شما به ما اعتماد نداري خب به ما بگوييد. اگر گزارش مي‌خواهيد ، من گزارش را از ايشان بگيرم و به شما بدهم.

آقاي رجايي خدمت امام رفت و آمد، ديدم شاد و شنگول است. خدا رحمتش كند، در اتاقم آمد و شانه‌ام را فشاري داد. من از فشارش مي‌فهميدم كه خوشحال است يا بد حال وعصباني. گفت: خوب شد گفتي، من رفتم خدمت امام، گزارش‌ها را دادم، بعد گفتم آقا اين استاندار من آن روز اينجا آمد و مشاور من هم اين را گفته است. امام گفت مشاور تو درست گفته است. استاندار نبايد به من گزارش بدهد. استاندار، بايد همان كاري را بكند كه تو گفتي و من هم به تو اعتماد دارم اما آقاي رجايي ارتباط من را با مردم قطع نكن. من بايد با مردم ارتباط داشته باشم نه تنها استاندار بلكه كمتر از استاندار اما در مورد مسائل دولت مطمئن باشد كه اگر گزارش منفي به من برسد اولين كسي كه از او سوال مي‌كنم شماييد. خدا را شكر،‌ترس ما ريخت.

**آقاي رجايي بعد از بدبختي‌هايي كه ما سر جريان بني‌صدر كشيديم به رياست جمهوري انتخاب شد. آقاي فرانسوا ميتران انتخابات آقاي رجايي به رياست جمهوري را تبريك گفت. آقاي رجايي هميشه مي‌گفت كه فلاني، تو در مدرسه معلم انشا بودي و من معلم رياضي، بنابر اين مسائل منطقي با من و احساساتي با تو. خيلي از اين متن‌ها است كه من نوشته‌ام. آقاي رجايي از من خواست كه جواب تبريك ميتران را نيز بنويسم و من هم نوشتم كه بله شما به من تبريك گفتي و از آن طرف پاريس را كرده‌ايد مركز ثقل ضد انقلاب (زماني كه منافقان آنجا بودند) نمي‌دانم كسي كه مي‌خواست اين را به فرانسه ترجمه كند نفهميد يا فهميد و شيطنت كرد، ما يك ثقل داريم به نام جهنم و اين كه جهنم ترجمه كرد يك جوري ترجمه كرد كه انگار ما پاريس را جهنم ضد انقلاب خواهيم كرد (يعني) تهديد و دخالت در امور خارجي، حالا اگر اينهم نبوده باشد، متني كه من نوشتم متن غير ديپلماتيك بود، يعني يك متني بود كه كسي به شما گفته است تبريك عرض كنم.

گفته‌ايد: برو خودت را بساز، خودت را درست كن (جالب اين است كه من ليسانس سياسي هم هستم) اين رفت و خارجي‌ها يك مانوري‌ روي آن مركز ثقل و جهنم كردند كه خيلي به ضرر ما تمام شد و پاسخ ما اصلا با عرف ديپلماتيك نمي‌خواند. از آن طرف هم ما مشت‌هاي مان را بلند كرديم و مرگ بر آمريكا، مرگ بر فرانسه، براي اينكه مسعود رجوي آن جاست و غيره گفتيم. يك روز در دفترم نشسته بودم كه آقاي رجايي فشاري روي شانه من داد ديدم اي داد و بيداد، ما همين الان بايد با هم دعوا كنيم. نگاه كردم ديدم كه رنگش پريده است. چي شده؟ گفت تو نمي داني چه كار كردي؟ گوشي امام از من كشيد كه در عمرم كسي اين جور با من برخورد نكرده بود. گفتم: مگر امام چي گفتند؟ سر چي؟ خدايا چه خلافي كرده‌ايم؟ ما كه تمام دلمان با امام و انقلاب است، چي شده؟ گفت: راجع به آن اطلاعيه جواب ميتران.

گفتم: آقا مي‌گفتي به ميتران كه اين بد ترجمه كرده‌اند. ما مركز ثقل نوشتيم. گفت: اصلا حرف سر اين نبوده، من هم فكر كردم همين است. امام به من گفتند: يك كسي به تو تبريك گفته است، تبريك عرض مي‌كنم، تو به عنوان يك مسلمان بايد بگويي متشكرم. تو چه جوري مي‌زني تو دهان رئيس جمهور يك مملكت. ادب‌مان كجا رفته است.

آقاي رجايي گفت: هر چه فكر مي‌كنم امام راست مي‌گويند، گفتم: هيچ هم امام راست نمي‌گويند، چي‌چي راست مي‌گويند؟ امام خودشان مي‌گويند مرگ بر آمريكا،‌ملت زير سايه امام اين جوري بگويند: مرگ بر فرانسه، آن وقت اگر ما بنويسيم اين جوري. حتما بايد پيش امام بروي.

شهيد رجايي رفت و بعد ازملاقات با امام پيش من آمد و اين دفعه ديگر خوشحال،‌گفتم چي شد، گفت خدا ما را فداي امام بكند. ما اصلا بايد خودمان را با امام ميزان كنيم. من رفتم به اوگفتم آقا! مشاور فضول ما اين جوري مي‌گويد، گفتند: هم مشاور فضول تو درست مي‌گويد، هم كارشان غلط است . من يك آخوند هستم اينجا نشسته‌ام حرف مي‌زنم.من چه كاره هستم؟ من در عالم اسلام براي مسلمانان‌ها بايد حرف بزنم و حرف مي‌زنم. ولي تو پست سياسي قبول كردي تو رئيس جمهور مملكتي. رئيس‌جمهور مملكت بايد به عرف سياسي عمل كند.

در عرف سياسي جواب مي‌دهي اماحق توهين كه نداري. در حالي كه اگر كسي به تو گفت تبريك عرض مي‌كنم هر كس بوده باشد تو بايد بگويي متشكرم. تمام. دوستت است از او تعريف مي‌كني نيست مي‌گويي متشكر آقا. ديدم راست مي‌گويد، علوم سياسي را ما خوانده‌ايم و اين بنده خدا قم بوده است و در خانه‌اش بوده در تبعيد هم كه بوده، باز در خانه‌اش بوده ، حداكثر راهش اين بوده كه رفته مثلا نجف مرقدحضرت علي (ع) دعا خوانده است، اين جور دنيا را با عرف و نزاكت ديپلماسي آن مي‌شناسد كه من علوم سياسي را خوانده نمي‌شناسم.

گفتم:‌آقا به حضرت عباس دست‌ها ‌بالا، تسليم. و آن عبرتي شد. بعدها خيلي در نوشته‌هاي من تاثير گذاشت. يعني هر چه كه مي‌نوشتم نگاه مي‌كردم كه چه كار كنم امام ناراحت نشوند. نه اينكه شخصا ناراحت نشوند و اگر شخصا ناراحت مي‌شدند مي‌رفتيم دستشان را هم ماچ مي‌كرديم بلكه ترس ما به خاطر مصالح ملي بود.

**يك مورد ديگر هم من حضور نداشتم ولي بايد شهادت بدهم وقتي مسئله جاسوس خانه و پس دادن اعضاي سفارت (گروگان‌ها) مطرح شد من در دفتر نشسته بودم آقاي رجايي به همراه بهزاد نبوي آمدند. من به آقاي رجايي گفتم اين چه جور آزاد كردن گروگان‌هاست؟ ما اين همه بها پرداختيم براي اينكه اين جوري آزادشان كنيم؟ تازه چرا دولت؟ مگر دولت رفته بود گروگان گرفته بود؟ آقاي رجايي گفت: ببين من و بهزاد پيش امام رفتيم خيلي حرف‌ها به امام گفتيم. امام گفتند به همين شكل بايد آزاد شوند. گفتيم: آقا اين به نظر شما بازگشت از مواضع خودمان نيست؟ امام گفتند: ببين! يك انار آبش را گرفتي، تفاله‌اش مانده، بيندازيد دور. گفتيم ديگران چه خواهند گفت؟ فرمودند هر چه بگويند.

آن روز رجايي گفت: اگر يك روزي بگويند رجايي چه سياستمداري بود كه به جاي اينكه خودش فكر كند نگاه مي‌كرد ببينيد امام چي مي‌گويند. مبادا بيايي دفاع كني بگويي نه. رجايي سياستمدار بود رجايي كسي بد كه هر چه امام مي‌گفتند عمل مي‌كرد و اين را امام گفت و من هم عمل كردم و قبل از اين همه ، شكل همه را به امام گفتم كه اين جوري، پيامدهاي منفي هم دارد، امام گفتند همين جور تمامش كنيد. من به اعتبار حرف امام اين را تمامش كردم. من حيثيتم را براي اين مردم و اين انقلاب بايد بگذارم.

گفتم: حيثيت تو در تاريخ چي مي شود؟ دويست سال ديگر كه نه امام هست نه تو و.. او گفت: دويست سال ديگر ،بيست روز ديگر، هر چي خواهند گفت امام گفتند، من عمل كردم وتمام مسئوليت‌هايش را مي‌پذيرم.

**ياد زماني افتادم كه رجايي از پنجره اتاق من نگاه مي‌كرد چون مشرف به اتاق بني صدر بود. خدا مي‌داند آن جا هم من اشك اين مرد را ديده‌ام، هنوز نگفته‌ام.گفته‌ام فقط براي بهشتي من اشكش را ديده‌ام. گريه كرد گفت:‌من چي كار كنم از دست اين بني‌صدر كه نه تقوي دارد نه دين دارد نه راست مي‌گويد؟ گفتم رجايي! ببين اين مملكت امام زمان است، اگر ما سقوط كنيم يعني اينكه ما هم باطل بوده‌ايم. اگر امام بر حق است اين بني‌صدر سقوط خواهد كرد.

يك روزي ديدم اين بني‌صدر مرتب به رجايي نامه مي‌نويسد ، گفتم: من بايد جوابش را بدهم. رجايي گفت:‌تو جوابش را چه جوري مي‌خواهي بدهي؟ گفتم: من مي‌نويسم تو امضا كن. او گفت: امام گفته است حرف نزنيد، گفتم: امام گفته است حرف نزنيد، نگفته است. ننويسيد .گفت: ما چه تاويلي بكنيم. امام گفته است آشوب نكنيد. خوب حرف زدن همان نوشتن است ديگر.

گفتم آقا من نامه مي‌نويسم، مهر محرمانه مي‌كنم. پيش من يك نسخه مي‌ماند پيش او يك نسخه مي‌ماند. ما پنجاه سال ديگر جواب تاريخ را چه چوري بدهيم؟ همه مي‌گويند او در روزنامه انقلاب اسلامي نوشت ،كسي جوابش را نداد.ما پنجاه سال ديگرمي‌گوييم: مردم ما جوابش را داديم و بنابر حرف امام آن را نگه داشتيم. رجايي گفت: بني‌صدر اين را چاپ خواهد كرد. گفتم: اين مشكل خودش است. به هر حال نامه‌ها را كه بعدا مكاتبات شهيد رجايي شد نوشتيم و من كتابش كردم. زماني كه احساس كردم بني‌صدر مي‌خواهد سقوط كند و اعضاي انجمن اسلامي نخست وزيري خدمت امام رفتند (احتمالا) امام وسط حرف‌هايشان يك حرف قشنگي زد، گفتند: يك كاري نكيند كه هر چي به هر كي دادم ازش بگيرم. من شروع به خنديدن كردم.

رجايي گفت: چه كار مي‌كني؟ خوشحالي؟ گفتم: امام بني‌صدر را ساقط كردند. گفت:‌امام حرفي نزدند. گفتم تمام شد. بني‌صدر ساقط شد. به هر حال از آنجا من شروع كردم به جمع‌آوري اين نامه‌ها كه كتابش كنم. بعدها كه بني‌صدر سقوط كرد و كارش كه تمام شد رجايي گفت: كتاب تو چي شد؟ گفتم: ببين اگر من به موقع كار نمي‌كردم شما كتابش را نداشتي. گفت: من آرزو دارم اين كتاب را ببينم. كتاب يك روز بعد از شهادت رجايي منتشر شد.رجايي شهيد شد و كتاب را نديد. من كتاب را برداشتم و بردم. خدا امام را رحمت كند خيلي دوست داشتند بني‌صدر آدم بشود و اين مملكت دچار آن بحران نگردد. برداشتن يك رئيس‌جمهور كار آساني نبود.

**يك بار در معيت آيت‌آلله خامنه‌اي موقعي كه رئيس‌جمهور بودند به خدمت امام رسيديم. داستانش جالب بود. ايشان به من گفتند وقتي من مي‌روم چرا تو نمي‌آيي جماران. من گفتم اگر بيايم جماران و آن جا بنشين امام براي همه نطق بكند من اين جوري سيراب نمي‌شوم. اصلا دلم مي‌شكند. من احساساتي هستم ، اگر امام را رو در رو ببينم و دستشان را ببوسم بيرون بيايم، براي من كافي است.

يك روز در حياط رياست جمهوري بودم چون مشاور آقا بودم، حاج آقا انصاري با ماشين جلو پايم ايستاد و آقاي خامنه‌آي گفت: بيا بالا، من آمدم بالا گفتم كجا؟ گفت: مي‌رويم خدمت امام. من دستگيره در را گرفتم گفتم: من پياده مي‌شوم شما مي‌خواهيد من را ببريد آن جا مثل مردم بنشينم ، اصلا نمي‌آيم. گفت: نه يك داستان ديگري است. رفتيم آنجا ،امام سخنراني كردند سپس آقاي ميرسليم به اشاره آقا از دور من را صدا كرد كه رفتم و دست امام را بوسيدم و بيرون آمدم.

**در مورد طنز، من يك جمله چپلكي كار كردن دارم. مي‌دانيد امام نگارش شان با شفاهي‌شان فرق مي‌كرد. وقتي من در سال 1363 شروع كردم به طنزنويسي دوسه تا از برادران روحاني بعد از مدتي آمدند، گفتند كه: گاهي يك جملاتي را تو مي‌نويسي كه يادآور حرف امام است كلماتي هم كه به كار مي‌بري مثل "لهذا، هكذا،فلذا،فلذاست " كه اين را يك مقدار احتياط كن. من از طريق آقاي دعايي به احمدآقا پيغام دادم .احمد آقا گفت:‌ابدا چنين چيزي نيست. اگر بوده باشد هم، امام خوششان مي‌آيد. يك موردي هم هست كه احمد آقا همان موقع به آقاي دعايي گفته بود كه پيش امام بوديم و خاتمي آمد گفت: آقا ببين گل آقا چي نوشته است. و من فكر مي‌كنم كه به شما نوشته است. الان يادم نيست گفت: امام خواندند و گفتند احتمالا با من است و خنديدند.

من دست خطي از خانم طباطبايي دارم در باره اينكه نظر امام در مورد گل آقا چيست. اين را به هيچ جا ندادم.هر چي گفتند كه آقا اين را چاپ كن. گفتم:مگر ديوانه‌ام اين را چاپ كنم؟ اين را نگه مي‌دارم. من از سال 63 شروع كردم هميشه هر ماهي يكي دو بار تلفن به آقاي دعايي مي‌كردم و اصرارم اين بود كه دل پيرمرد را نرنجانده باشم. ميگفت: نه! حاج احمد آقا مي‌گويد مطلب را امام مي‌خواند و خيلي هم خوششان مي‌ايد.

يك بار هم احمد آقا به من گفت: تو توي خانه ما خيلي طرفدار داري. ضمن اينكه همه پاسدارهاي بيت گل‌آقا خوان هستند، خانم من هم از خوانندگان گل آقا است و دو كلمه حرف حسابت را مي‌اورد براي امام مي‌خواند. به هر صورت شيوه نگارش من به نام سبك گل‌آقايي جا افتاد و هيچ كس تا اين لحظه ديگر نگفت كه ببين تو از نوشته‌هايت معلوم است كه به بيان امام زدي. البته در اين روش من يادم نيست كه تحت تاثير نگارش امام كاري كرده باشم و نوشته‌هاي امام را از اين زاويه خوانده باشم و به سبك نگارش ايشان توجه كنم.

** من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را شروع کردم، همیشه هر ماهی یک بار، دو بار این تلفن اختصاصی را به آقای دعایی می کردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. می گفت: نه، سید احمد می گوید امام می خواند، خیلی هم خوش شان می آید؛ مسئله ای ندارد. تا یک هفته ای مانده به آن تاریخ که من گفتم که آقای دعایی من بعد از سال های سال می خواهم بروم، حالا امام را ببینم. گفت: خیلی خُب؛ من به سید احمد می گویم؛ گفتند و تلفن کردند.

من یک روز خانه بودم که دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام می‌برم. ما رفتیم صبحانه‌ای هم آنجا خوردیم. سر ساعت معین امام آمدند. یکی دو تا از برادران روحانی نیز بودند. کسانی می‌آمدند دست‌بوسی و می رفتند، ما هم دست‌بوسی کردیم.

موقع بیرون آمدن گفتم: دعایی چه شد؟ من برای این نیامده بودم. اگر قرار بود این جوری بیام که هر هفته می‌توانستم امام را ببینم . گفت: نه! داستان ما مانده است. وقتی یکی دو تا از روحانیون که احتمال می‌دهم از طرف یکی از آقایان قم پیامی آورده بودند حرفشان را زدند و رفتند سپس من و آقای دعایی رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد، گفت:‌ آقا ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند و معلم بودند و همچنین مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند تا سال 62 . مشاور فرهنگی آقای خامنه‌ای نیز بودند. الان هم مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند.

وقتی آقای دعایی با این عناوین مرا معرفی می‌کردند امام سرشان را انداخته بودند پایین و بسیار قیافه خسته‌ای داشتند. خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمی‌توانستیم فکر کنیم که فقط هفت هشت ماه دیگر مهمان ما هستند. بعد آقای دعایی برگشت. گفت که آقا ! چرا من خسته‌تان بکنم. شماهم که به ما نگاه نمی کنید. اصلا ایشان «گل آقا» است.

تا گفت ایشان «گل آقا» است امام گفتند،‌ تویی؟ آن وقت خندیدند و من گریه‌ام گرفت. گفتم آقا! به جد شما من ضدانقلاب نیستم. من مرید شما هستم. گفتند که من می‌دانم. گفتم به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمه‌ای خورده، شما من را ببخشید.

گفتند نه! من چیزی ندیدم. گفتم برای من دعا کنید که از راه راست منحرف نشوم. ایشان گفتند من برای همه دعا می‌کنم که از راه راست منحرف نشویم.

یک طنز نویس که اشک اش در می آید، سخت هم هست، اصلا ما رفته بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت: آقا شما به گل آقای ما سکه نمی دهید؟ گفت: چرا. اشاره کرد، گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یک کیسه فریزر آوردند توی آن سکّه های یک قِرانی بود. امام دست کردند، یک مشت سکه به من دادند. ایشان در کیسه را بستند، اما زد پشت دست شان، دوباره باز کردند، یک مشت دیگر امام سکه دادند، ایشان دوباره بستند، امام یک بار دیگر زد پشت دست شان، ایشان باز کردند، یک مشت دیگر سکه به من دادند.

گفتند: امام سه بار به کسی سکّه نمی دهد. من دیدم همه اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام مان بروم . ما شاء الله! آن قدر ولخرج هستند که ورشکسته نشوند. ایشان خیلی به شدّت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم، دست شما را ببوسم . دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه می دهند، پُر رویی کردم، محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من عرش را سیر می کردم....

اما سال 67 قطعنامه را پذیرفته بود. خوشحال شدیم که بالاخره، امام یک لحظه ای شادمان شدند . داشتیم با آقای دعایی می آمدیم که یک کسی دوید و گفت: حاج آقا بایستید! وقتی آمدیم بیرون، سینه به سینه شدیم با سید احمد، نشستیم یک چایی خوردیم، بعد گفت: آقا گل آقا! شنیدم امام را خنداندی، شادمانش کردی، خدا دلت را شادمان کند؛ می دانی امام مدت هاست نمی خندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلب ام را پاره پاره کنم، بریزم پاش، یک لبخند ایشان بزند.  داشتيم مي‌آمديم، يك كسي دويد يك چيزي زير گوش آقاي دعايي گفت، گفتم: چه اتفاقي افتاد؟ گفت حضرت امام تعداد خانواده شما را پرسيدند. گفتم اين ديگر خيلي صله بزرگي است.

به خانه آمدم و به همسرم گفتم براي دست‌بوسي امام شما هم مي‌رويد. آقاي دعايي آمد خانم و دختر مرا برداشت برد. اين اولين برخورد نزديك خانمم با امام بود. دخترم و خانمم مي‌گفتند ما همين جور كه امام راديدم فقط گريه مي‌كرديم هيچ كاري ديگري نمي‌توانستيم بكنيم. من از خانمم پرسيدم امام را چه جوري ديدي؟ ديدم سكوت كرد. گفتم: اينجا من هستم و تو هستي و خدا، خيلي هم براي من سخت است، امام انگار اميدي به حيات‌شان نيست. گفت: اتفاقا من همين را مي‌خ?

استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
برچسب ها : گل آقا

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.157 seconds.