شمال نیوز - جواد صحرایی : بامداد امروز خبر رحلت عزیز شفیقی بر گوشمان نشست که تاثر آن اینک که در حال نگارش این دلنگاشتم همچنان در دلم سنگینی می کند.
حاج بابایی نام نام آشنای همه ی فرماندهان لشکر 25کربلا و رزمندگان واحد تدارکات در لحظه ها و بزنگاه های سخت جنگ است.
نقش ایشان نه در فضای مستحکم نبرد که در محل استقرار خانواده های فرماندهان در پایگاه شهید بهشتی اهواز نیز برجسته و عظیم است. این دل نوشت تقدیم روح سترگش.
و چگونه باور کنم کوچیدنت را؟ تو را که همه ی خاطره های ریز و درشت ما در روزهای حضور در پایگاه شهید بهشتی اهواز، کنار مردان مردِ روزگار عصر خمینی هستی؛ مردان مردی چون طوسی، بصیر، شکی، زندی، بردبار، کمیل، قربانی، مهرزادی، مهری، اسودی، رزاقیان، حقی، تقوازاده، رئیسی، امانی اصفهان، کوکلانی، شیرسوار، بهداشت، نوبخت، بهنام شریعتی فرد و ... .
ای نازنین! در میان هجمه ی جنگنده های خصم در دل آسمان اهواز که در فقدان حضور پدرها و بزرگترهای مان، هیبت شان را به رُخ نگاه معصومانه ی همسران و فرزندان فرماندهان لشکر همیشه پیروز 25 کربلا می کشاندند، سایه ی حضور تو و همسرت، مایه ی روح و راحت همه ی ما بود، مایی که هزار فرسنگ راه را از شمال آسایش به جنوب محنت هجرت کردیم تا ادعای سربازی خمینی، تنها لق لق زبان مان نباشد و در عمل نیز بر این مدعا پای بفشاریم.
حاجی! چگونه باور کنم قرار پیکرت را زیر تلّی از خاک، پیکری که زخم ها را خود به تنهایی به جان می خرید تا گرهی از ترس و ناامنی بر ابروان فرزندان فرماندهان نیفتد.
راستی! یاد همسرت را که در زبان همه ی شهرک نشین های پایگاه به «حاج خانم» معروف بود بخیر! بعد از تو هر جا که هست، سرش سلامت بادا ! هم او که تابلویی از مهر مادرانه ای بود که در کنار رأفت پدرانه ی شما، ما را می نواخت و ارمغان گر شادی و عطوفت ما بود. همسر عارفت که صبح ها پیش از طلوع آفتاب که بسیاری در بستر خواب آرمیده بودند، از جای برمی خاست و یک یک برق هایِ روشناییِ ساختمان های شهرک را خاموش می کرد تا فضای سرشار از معنویت پایگاه، آلوده به گناه کبیره ی اسراف نشود.
راستی! آن روز را یادم نمی رود که در حین عملیاتی بزرگ، زن های پایگاه به مدیریت حاج خانم، از بام تا شام در تدارک تهیه ی مایحتاج رزمندگان، لحظه ای آرام و قرار نداشتند و تو شرمنده از آن همه زحمت طاقت فرسا، با لهجه ی مازندرانی نزدیک به گیلانی ات، رو به مادرم گفتی:
«شرمنده. می دانم خسته از این همه کار نفس بُر، اما چه کنم که یاران حسین(ع) چشم انتظار دستان محبت شما هستند.»
حاجی! دارد خاطرات آن روزها، یکی یکی از دیدگان ذهنم رژه می رود. روزی را به یاد می آورم که همراه با سرآشپز لشکر، حاج محمد قاسم آبادی، لباس های خاکی رزمندگان را سوار بر ماشین، تقدیم دستان همسران فرماندهان کرده بودید و باز از سر تواضع، توصیه به شستن. در ازدحام آن همه شستن ها ناگهان ردّ خونی که دیگر به خونابه ای بدل شده، دستها را از شستن باز ایستاند. خون، نشان از فرونشستن تیری سرگردان به سینه ی رزمنده ای داشت.
ای مرد! ای پیر! ای مژده ی آسایش! چه توفیق بزرگی در سال های زخم و حماسه نصیبت شد که در پیوندی مشترک و آسمانی با همسرت، در راه تقدیمِ طبقی از اخلاص و مهربانی به دل های ما که بهار کودکی های مان زیر ناامنی جنگنده های عراقی به خزان رفت، از هیچ کوششی دریغ نورزیدید.
به راستی هر جا نامی از پایگاه و شهرک شهید بهشتی از زبان همسران فرماندهان در کتاب و مصاحبه ها به میان می آید، نام شما «حاج مهران بابایی» و همسرتان می درخشد، کانّ که نام شهرک مترادف شده است با نام شما.