.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
نامه ای به امام رضا (ع)
رسولی عمارلویی

رستم در یکی از روستاهای کوچک حاشیه جنگلی شمال زندگی می کند. او با تعدادی گاو و گوسفندی که دارد، اموراتش را با دامداری می گذراند.
تا وقتی هم که زنش نازبانو مریض نشده بود، زندگی آرامی داشتند. از وقتی هم که زنش مریض و خانه نشین شد، گویی رستم دست راستش را از دست داده است و بی کس و کارشده است.
مرد کلافه بود !، نازبانو نا امید ازخوب شدن !، و بچّه ها نیز انگیزه خواندن درس را از دست داده بودند !.
رستم یکی از دو گاوش را که برایش باقی مانده بود برای ادامه درمان نازبانو فروخت. ولی اثری از درمان او دیده نشد
مریضی نازبانو برای پزشکان معالج ناشناخته بود.
رستم هر چه داشت خرج دوا و درمان نازبانو کرد. و تنها امیدش دعا و نذر و نیازی بود که می توانست او را آرام و امیدوار نگاهدارد.
مرادقلی پدر نازبانو پیشنهاد کرد، نازبانو را به زیارت مشهد ببرد، تا شاید آقا نظری به دعاهای مردم داشته باشد. از این رو پولی جمع کردند، تا خرج سفرشان باشد. نازبانو قادر به رفتن این سفر نبود. بنابراین تصمیم گرفتند رستم نامه ای برای امام رضا(ع) بنویسد و با خودش ببرد.
رستم تصمیم گرفت نامه ای به امام رضا (ع) بنویسد.
وضو گرفت و به امامزاده محمّد رفت. رو به ضریح چوبی نشست. کاغذی را که از وسط دفتر خیرالنسا کنده بود روی زانویش گذاشت تا در کنار امامزاده محمد نامه اش را بنویسد. نامه اش را اینگونه آغاز کرد.
الهی به امید تو. این نامه را خودم برای شما می نویسم. نامه به آقای فرماندار و آقای استاندار را دادم یکی که بلد بود بنویسد. ولی هیچ کدام جواب نامه ام را ندادند. حالا می خواهم خودم و شما از این نامه باخبر باشیم.
آقا !. کلفت شما مریض شده !. نازی و زرگل ام را برای خوب شدن نازبانو فروختم. ولی افاقه نکرد !. حالا بچّه ها شیر نمی خورند.
آقای من !. می گویند، ضامن آهو شده ای !. می خواستم ضامن نازبانو ی ما هم بشوید !. البته آهو کجا و ما کجا !.
رستم درحالیکه اشک هایش بر روی کاغذ نامه می ریخت، چند خواسته دیگرش را نیز به نامه اضافه کرد. کاغذ را تا زد و داخل پاکت گذاشت، و با زبانش پاکت را بست. ازجایش بلند شد. ضریح چوبی امامزاده را با دستمال تمیزی پاک کرد. و در حالیکه مشغول تمیز کردن بود، به امامزاده گفت: امام رضا (ع) فامیل شماست. شما هم که من را می شناسی. سفارش ما را بکنید. نازبانو سر پا بشود.
وقتی به خانه آمد، دیر وقت بود. بچّه ها خواب بودند. ولی نازبانو از درد نخوابیده بود. نامه را به نازبانو نشان داد. برای آقا نامه نوشته ام. خودم می برم. امام رضا که فرماندار و استاندار نیست !. او ضامن آهوست !. حتماً شفا پیدا می کنی !. نازبانو در حالی که دردش را مخفی می کرد، با تبسم و تکان دادن سر از رستم تشکر می کرد.
رستم خواهرش را چند روزی به خانه اش آورد تا مواظب نازبانو و بچّه ها باشد. وخودش راهی مشهد می شود.
رستم در طول سفر، به خوب شدن نازبانو فکر می کرد. در خواب و خیال شفای نازبانو را می خواست،
به چند کیلو متری مشهد رسیده بودند. جایی که گنبد طلایی آقا معلوم بود. کمک راننده با صدای بلند گفت: کسی هست که برای اولین بار به مشهد می آید ؟!.
رستم بلند می شود. کمک راننده از رستم می خواهد بیاید جلو. راننده نگاهی به قیافه رستم می کند و از شاگردش می خواهد به او کاری نداشته باشد.
رستم جلو آمد و گفت: اولین بار است که به مشهد می آیم.
راننده پرسید. می دانی کسی که برای اولین بار به پابوس آقا بیاید، هرچه از آقا بخواهد حاجتش را می گیرد ؟!.
رستم گفت: نه !. نمی دانستم !.
راننده اتوبوس را گوشه ای پارک کرد و رو به رستم گفت: چشماتو به بند و نیت کن !.
رستم چشم هایش را بست و نیت کرد.
نیت و حاجت رستم را با اینکه در دلش بود، همه مسافرها متوجه شدند.
راننده، گنبد طلای امام رضا(ع) را به رستم نشان داد. مسافران اتوبوس یکصدا صلوات فرستادند و با صدای بلند از امام رضا(ع) خواستند، حاجت رستم را بدهد.
رستم بعد از پیاده شدن از اتوبوس و تشکر از راننده و کمک راننده راهی حرم شد.
راننده تاکسی رستم را در یکی از ورودی های حرم ییاده کرد. ازدهام جمعیّت در صحن و خیابان های اطراف، رستم را شوکه کرد. بطوریکه ذهنش درگیر جمعیت و نوبت رسیدن او به حرم شد.
ساعاتی در میان جمعیت دور سقا خانه گشت. فشار جمعیت او را مجبور کرد خودش را به بیرون برساند. نفسش بند آمده بود. گوشه ای نشست. بدنبال مسافرخانه ای می گشت که پنجره اش رو به گنبد طلای آقا باز باشد.
رستم نا امید و نگران نامه اش بود. که چگونه با این جمعیت به آقا برساند. او نمی خواست بدون جواب برگردد. مسافرخانه ای پیدا کرد که پنجره اش رو به حرم بود. رستم نیمه های شب از پنجره اطاق با گنبد طلایی آقا ارتباط برقرار کرد. از خودش و از مریضی نازبانو حرف زد. از اینکه با امید آمده است. نمی خواهد ناامید برگردد.
رستم شب نخوابید. صبح خیلی زود راهی حرم شد. بلکه بتواند آقا را زیارت کند و نامه اش داخل ضریح بی اندازد.
جمعیت در صحن وسرای امام روان بود ولی خیلی زود رسیدن به ضریح سخت شد.
رستم به داخل حرم رفت، ولی بی نتیجه از حرم بیرون آمد. ناامید نگاهی به حرم کرد. نامه را از جیبش درآورد. و دوباره داخل جیبش گذاشت. گوشه ای نشست. چیزی نگفت. با اینکه ناراحت بود، از کسی و چیزی هم شکایت و گله ای نداشت. و رو به آقا گفت: برای تو نامه نوشته ام. با امروز دو روز است که آمده ام. ولی بخاطر جمعیت زیادی که در بیرون و داخل حرم هستند نتوانسته ام، نامه ام را بدهم.
آقا جان !. این مردم مشکل دارند. حتماً مشکل شان از مشکل من بیشتر است. من از مشکل خودم صرف نظر می کنم. حاجت این مردم را برآورده کن.
رستم نا امید به ترمینال بر می گردد. او از اینکه دست خالی به خانه برمی گشت ناراحت و شرمنده نازبانو بود. در فاصله حرم تا ترمینال یکی از خادمان آقا، که بعد از شیفت کاری به خانه می رفت، باب صحبت را با رستم باز کرد. رستم قصه نامه اش را گفت. خادم نامه را از رستم گرفت، قول داد نامه را به آقا برساند. خادم از تاکسی پیاده شد. رستم به روستا برگشت و قبل از رفتن پیش نازبانو، به امامزاده رفت. به گریه افتاد. لحظاتی بعد احساس کرد، کسی روی دوش وکتفش را می مالد !. سرش را بالا گرفت. نازبانو بود !. مردم روستا، بیرون امامزاده ندای الله اکبر سر داده بودند، و رضا !، رضا ! می گفتند.


ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

لقمان 17 مهر 1391
از ان اقا هیج جیز بعید نیست
هلنا 17 مهر 1391
خوب بود ممنون
یاس 25 مهر 1391
چشمه های خراسان تو را می شناسند
موجهای پریشان تورا می شناسند
پرسش تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ های بیابان اورا می شناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می شناسند

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 1.749 seconds.