شمال نیوز:محسن زاهدي موحد/ برای تحلیل مواضع اروپا و آمریکا در مورد وضعیت فعلی برجام و اهداف ایشان در مورد آن ضروری بنظر میرسد کمی از ظرف زمان حال دور شویم و وضعیت کلی منطقه را نیز در نظر داشته باشیم. شاید مهمترین نکته مغفول در تحلیل شرایط فعلی این باشد که اگر آمریکا مایل بود برجام را به طور کامل نابود کند چرا بجای بیرون آمدن از آن همان زمان مکانیسم ماشه را فعال نکرد تا بشکل قانونی و اتوماتیک برجام منحل وقطعنامهها بازگردد.
این سوال کلیدی است که نمیتوان آن را با نادانی و جهل دولت آمریکا و... توجیه نمود و پاسخ این سوال بسیاری از ابهامات کنونی را برطرف مینماید. آمریکا پس از برجام و اجرای تعهدات ایران دلیلی برای تداوم اجرای تعهداتش و عموما تعهدات طرف مقابل (آمریکا و اروپا) نمیدید و همانگونه که شاهد بودیم حتی قبل از آمدن ترامپ نیز عدم اجرای تعهدات را کلید زده بود که روشنترینش تحریم ویزایی تجاری که به ایران سفر کنند، از سوی دولت اوباما بود.
اما آمریکا و غرب عموما با یک تناقض روبرو بود که اگر عدم اجرای تعهداتشان به انحلال رسمی برجام منجر شود و ایران نیز بسرعت بسوی ماقبل برجام برگردد، آیا توان مقابله با شرایط (باهزینه قابل قبول) را دارند؟ خصوصا آنکه بنظر میرسد لااقل در سالهای اول ترامپ (و تا کنون) شرایط ورود به درگیری نظامی برای آمریکا فراهم نبود. در این شرایط و برای حل این تناقض اجرای همین سناریوی در دست اجرا تنها راه حل بنظر میآید.
آمریکاییها که در عمل طرف اصلی (برای اجرای تعهدات برجامی غرب) بوده و هستند، آرام آرام تعهدات خود را زیر پا گذاشته و با تسلطی که بر شریانها اقتصادی غرب و جهان دارند، بهره ایران از اقتصاد برجامی را به صفر نزدیک کنند و اروپا با نمایش ضرورت حفظ برجام و پایبندی به آن، تعهدات ایران در برجام را تا حدممکن زنده نگاه دارد و یا لااقل از بازگشت سریع آن به ماقبل برجام جلوگیری نماید. این اتفاقی است که اکنون افتاده و تداوم دارد. در ادامه این روند اکنون امریکا به حدی از اطمینان دست یافته است که ایران فعلا قصد یا امکان بازگشت سریع به شرایط قبل را ندارد و همین میتواند دلیل ورود به فاز اعلام مکانیسم ماشه بدون همراهی اروپا باشد. آمریکا در ادامه عملا مکانیسم ماشه را اجرا میکند و با توجه به تسلط فعلی سعی در اجرای آن در محیط بین المللی مینماید و در عین حال عدم همراهی ظاهری ( و نه عملی) اروپا ضمن حفظ تعامل ذکر شده با ایران، امکان بازگشت برای آمریکا را در صورت وقوع سناریوهای غیر قابل انتظار (مانند واکنشهای چین وروسیه) را فراهم مینماید. هدف کلی آمریکا (با همراهی اروپا) از این روند تنها میتواند فروپاشی ایران در زیر فشار حداکثری با کمترین اقدامات منجر به هزینه برای آمریکا و همپیمانانش باشد و البته نکته مهم هم در همین جا است که نشان میدهد علیرغم اعمال قدرت عریان، توان کلی ایشان برای پرداخت هزینه در برابر آنچه میکنند، تا چه حد شکننده میباشد.
این وضعیت تا حدودی آینده را هم روشن میسازد، امید دادن به ایران برای روی کار آمدن بایدن و یا حتی امکان سازش با ترامپ برای حفظ و ثبات شرایط نامتعادل کنونی حداقل تا انتخابات آمریکا هدف کوتاه مدت و حفظ شرایط فشار حداکثری در پسا انتخابات و حتی ارتقاء احتمالی آن به فازهای دیگر تا سرحد فروپاشی هدف بلند مدت روند ذکر شده است. و البته باید متذکر شد که موارد ذکر شده نظریه ای برای تحلیل شرایط فعلی است (که میتواند کاستیهایی هم داشته باشد)، اما بمعنی تجویز هیچ راه حل رادیکالی (از جمله قطع تعامل با اروپا) نمیباشد که احتمالا در شرایط فعلی نه ممکن است و نه مصلحت، اما توجه به آن در هرگونه مراوده با اروپا و آمریکا ضروری است تا ضمن رفتار و تعامل هوشمند، در تصمیم گیریها مورد توجه وامعان نظر باشد. شناسایی اهداف و نیات اروپاییها شاید این امکان را نیز فراهم نماید تا در حین ادامه (ناچار) این بازی تا حد امکان شرایط تغییر بازی نیز فراهم گردد و البته در این روند توجه به تعامل با چین و روسیه نیز با توجه به شرایط وخیم بین المللی ضروری است.
در مبحث رفتار آمریکا در دوره ترامپ نخستین نکتهای که باید توجه داشته باشیم اینکه آمریکای ترامپ یکباره از زمین سر بر نیاورده و رفتار دولت وی محصول چند دهه تغییر نظم جهانی و تلاطم داخلی در صحنه آمریکا است، بنابراین انتظار محو ناگهانی این شیوه نیز (با وجود یا بدون وجود شخص ترامپ) غیر منطقی بنظر میرسد. در این زمینه مرور کوتاهی بر تحولات سه دهه اخیر ( علیرغم بدیهی بودن بعضی موارد ذکر شده واینکه در سنوات گذشته بارها به آن اشاره شده) در کشف رفتار بظاهر متناقض و عجیب آمریکای ترامپ، ما را یاری میرساند، رفتاری که نمونه های روشن آن اقدام اخیر آمریکا در شورای امنیت، رفتار با همپیمانان اروپایی و نیز مقابله همزمان با چین و همچنین رفتار در صحنه داخلی آمریکا است که اگر در زنجیره واحدی بررسی و تحلیل شود شاید بیشتر از یک هرج و مرج بیهدف معنی یابد.
البته لازم است از فاصله ای دورتر به صحنه نگاه کنیم و اهداف و موانع را از دید آمریکاییها ببینیم تا درک درستی از شرایط فعلی فراهم شود. تحلیلی که از رفتار منجر به شرایط کنونی دارم از اواخر دوران کلینتون شکل گرفته و در وقایع از یازده سپتامبر تثبیت و با رفتار دو دهه بعدی تکمیل شده، بنابراین مروری کوتاه بر آن اجتناب ناپذیر است:
آمریکاییها و عموما جهان غرب با فروپاشی شوروی و سیستم دوقطبی با شوک سیاسی بسیار مهمی روبرو شدند، بسیاری از بافتههای ایشان برای کنترل مناطق نفوذ خود و گسترش آن بر اساس جهان دوقطبی و خصوصا مبارزه با نیروی سرخ شکل گرفته بود. مفاهیمی نظیر حقوق بشر و حتی دموکراسی در شکل دهههای میانی قرن بیستم و بسیاری مفاهیم دیگر در سایه رقابت با شرق و مبارزه دوقطبی طراحی و اجرا شده و برای آن هزینههای هنگفت میشد که تنها در سایه دوقطبی توجیه پذیر بود. همچنین مفهوم دولت رفاهی نیز با معیارهای دوقطبی قابل توجیه و با اهرمهای موجود در جهان دوقطبی قابل اجرا بود. حتی مفاهیمی چون همپیمانی اروپا و آمریکا در برابر نیروی سرخ نیز دچار آشفتگی شد و نیاز به بازتعریفی یافت که هنوز ادامه دارد.
فروپاشی شوروی تمامی این معیارها را درهم ریخت بدون آنکه غرب آمادگی تغییر ناگهانی آنرا داشته باشد. بنظر من دهه آخر قرن بیستم تنها فرصتی برای اندیشمندان غربی برای تحلیل شرایط جدید و ریست کردن اطلاعات و طراحی اجرا بود ضمن آنکه باید با آثار ناگهانی این درهم ریختگی (مانند حمله عراق به کویت) نیز مقابله میکرد. بنظر میرسد تعلل در اقدام موثر در مورد عراق واکتفا به سد سازی در مقابل آن (طی سالهای 91 تا 2003) نیز به همین دلیل بود. یعنی غرب مجبور به باز تعریف و طراحی همه مواضع داخلی و خارجی خود از جمله منطقه مهم خلیج فارس بر اساس شرایط جدید بود و با توجه به اهمیت منطقه اجرای طراحی جدید را از همان منطقه آغاز کرد.
بنظر میرسد اجرای طراحی جدید غربی برای جهان و منطقه بعد از یازده سپتامبر کلید خورد (و البته در طول دهههای اخیر تکامل یافت وشکل گرفت). این نظریه که بسیاری از رفتار بعدی غرب از جمله شکستن هنجارهای گذشته مانند عرف و قوانین باقی مانده از دوران دوقطبی را پیش بینی میکرد، با وقایع بعدی از جمله حمله به عراق و لیبی و دخالت در سوریه وافغانستان، صحت خود را به اثبات رساند. غرب در آغاز بتدریج و با استفاده از اهرمهای موجود باقیمانده از سیستم کهنه (نظیر شورای امنیت) درهم شکستن قواعد وعرفها را آغاز کرد و بتدریج و با رفتار عریانتر این هنجارشکنی را چه در درون جوامع خود و چه در صحنه بین المللی به ظهور رساند و بنظر من روی کار آمدن ترامپ ورود به فاز جدید و عریان این سیاست بوده و رفتار وی بر همین اساس قابل ارزیابی است. توجه داشته باشیم که در تمامی دودهه اخیر چه در دوران بوش پسر و چه دوران اوباما وبعد از آن روند این هنجار شکنیها تداوم داشته و علیرغم فراز ونشیبهای آن، تنها با اختلافات کوچکی در روشها ادامه یافته است. رفتار آمریکای اوباما در قبال لیبی و سوریه از جمله نمونه های برجسته هنجارشکنیهای بین المللی در این دودهه میباشد که نشان میدهد حاکمیت آمریکا و نخبگان بر صحت کلی روند اتخاذ شده اجماع داشته اند. البته نمیتوان و نباید منکر اختلاف نظر و چالش در خصوص این روند در جهان غرب شد و عموما حیات غرب به حفظ این چالشها و نیز حفظ راههای خروج اضطراری و امکان تغییر جهت و مانور بر اساس شرایط است، اما آنچه در روند کلی دهه های اخیر صورت گرفته و علیرغم چالشها تداوم یافته است روند ذکر شده بوده که البته با فراز ونشیبهایی نیز مواجه شده وگاهی نیز به اضطرار قدمی به عقب داشته است.
بنظر میرسد شرایط کنونی نتیجه طبیعی اتخاذ این سیاستها و تداوم این روند است و اکنون در شرایطی هستیم که آمریکا (با ظهور ترامپ) وارد فازی شده است که بی مهابا (و گاهی تعمدا) تمنیات خود را خارج از چهارچوب مجاری قانونی بین المللی به اجرا میگذارد و جهان را ناچار به تبعیت میکند. مهمترین جنبه اینکار نه اقدام صورت گرفته (علیه ایران یا سوریه یا لیبی) بلکه درهم شکستن قواعد باقیمانده است که راه را برای ایجاد نظم نوین مورد نظر غرب فراهم میسازد.
شاید راز اتخاذ تعمدی روشهای یکجانبه حتی در جایی که امکان لابیگری وجود دارد، در همین تحلیل نهفته باشد. رفتار اخیر آمریکا در شورای امنیت را نیز میتوان در همین روند تحلیل کرد. آمریکا نه فقط بدنبال تحمیل اراده خود است، بلکه هدف خرد کردن سازوکارهای موجود را نیز دنبال میکند و حملات عملی و لفظی پی در پی به این ساز و کارها از جمله سازمان ملل وشورای امنیت به همین دلیل است. آمریکا هدفی مهمتر را در لابلای اقدامات اخیر خود دنبال میکند و آن تحمیل نظمی جدید بر جهان است.
در خود آمریکا نیز همین روال (در دو دهه اخیر) جریان داشته است. روشن است که تعطیلی یکباره مفاهیمی چون دمکراسی و حقوق بشر ممکن نبوده اما با کمک طراحیهای منطقهای و جهانی و استفاده از تولیداتی چون القاعده و داعش تزریق تدریجی نیاز به این تغییر ممکن شده است. القاعده و داعش و مفهوم جدیدی که غرب از تروریسم جهانی القاء نمود گذشته از کارکردهای منطقهای و جهانی این فرصت را نیز به غرب داد تا صحنه داخلی را هم دوباره چینی نماید. پر رنگتر شدن روز افزون دوگانه «امنیت یا دموکراسی» و «امنیت یا حقوق بشر» که همواره به تضعیف یا حذف مورد دوم میانجامد در همین پروسه معنی یافته است.
تغییر نوع روابط آمریکا با قدرتهای بزرگ خصوصا چین و روسیه (اگرچه نیاز به بررسی جداگانه دارد) نیز با همین روند قابل توجیه است و نیز وادار نمودن اروپا به خالص سازی وتبعیت از راه آینده با فراز و نشیب در حال اجرا است. این خانه تکانی داخلی و خارجی همان است که ترامپ اکنون آن را در قالب «آمریکا اول» فریاد میکند. اما نکته مهم اینکه بنظر میرسد چنین تغییر بزرگی که آمریکا در داخل و خارج از مرزهای خود بدنبال آن است و در حقیقت خود را ناچار به آن میبیند خارج از توان و ظرفیت کنونی آمریکا است و آمریکا در راهی قدم نهاده که امپراطوری روم در سالهای آخر خود قدم نهاد.
بنظر نمیرسد ضعف شدید آمریکا در داخل که ترامپ نیز به آن اذعان دارد امکان رسیدن به غایت این اهداف را برای آمریکا فراهم نماید، اما به هر حال دست و پا زدن این امپراطوری موجهای عظیمی پدید آورده وسالهایی متلاطم پیش رویمان قرار داده که حفظ صحت در آن علاوه بر هوشمندی به سرعت عمل و جسارت کافی (والبته نه بیش از حد) نیز نیاز دارد.