.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
آتش نشان کشورم تجهیزات نداشت، غیرت داشت
کسی نمی خواست باور کند ریزش پلاسکو، خزان عمر آتش نشانانی را رسانده است که صبح با بوسه ای بر گونه فرزندشان به امید ساختن فردایی بهتر، از آنان خداحافظی کردند. ساختمان پلاسکو که ریخت، همان خداحافظی، آخرین وداع شد.

شمال نیوز: حسین خاکزاد - کسی نمی خواست باور کند ریزش پلاسکو، خزان عمر آتش نشانانی را رسانده است که صبح با بوسه ای بر گونه فرزندشان به امید ساختن فردایی بهتر، از آنان خداحافظی کردند. ساختمان پلاسکو که ریخت، همان خداحافظی، آخرین وداع شد.


ساختمان پلاسکو که ریخت، انگار دنیا بر سرمان آوار شد. ساختمان پلاسکو که ریخت، دل خیلی ها هم با آن لرزید و ریخت. کسی نمی خواست باور کند ریزش پلاسکو، خزان عمر آتش نشانانی را رسانده است که صبح با بوسه ای بر گونه فرزندشان به امید ساختن فردایی بهتر، از آنان خداحافظی کردند. ساختمان پلاسکو که ریخت، همان خداحافظی، آخرین وداع شد.

 

پلاسکو برایم یادآور آتشی بود که بر دامن طاووس افتاده بود. هر چند آتش نشانان غیور در نبرد نابرابر با آتش جور هندوستان را کشیدند اما شاید اگر طاووس هم پنجاه ساله بود، آتش نشانان شهرم را به سرنوشتی مشابه آتش نشانان کشورم دچار می کرد. خدا را شکر که طاووس زود آتش گرفت!

 

بی هدف در فضای لایتناهی مجازی به دنبال ردی از واقعیت می گردم. چرا کسی نفهمید شاید پلاسکو فرو بریزد؟ اصلاً چرا بیرون پلاسکو نیاستادند و از دور بر آتش، آب نریختند؟ شاید بلد نبودند! آخر در مواقع خطر دور ایستادن و پس از رفع آن، همه چیز را به نام خود تمام کردن، این روزها به هنری گرانبها تبدیل شده است. آتش نشانان کشورم هنرمند نبودند، غیرتمند بودند!

 

التماس هم کارساز نیست! شما را به خدا راه را باز کنید! این جای قضیه دیگر شوخی نیست، تفریح نیست. ساختمان فروریخته است. آوار بر سر هموطن هایتان و همکارانمان خراب شده است. می فهمید؟! شما را به خدا کنار بروید. زیر لب زمزمه می کنم. عرق سردی بر پیشانیم نشسته. خیز بر می دارم به سمت ساختمان. یاد همکارانم زنده شده است. خودشان اما شاید دیگر زنده نباشند. به سرعت راه را طی می کنم، ابزار برش آهن را که بر می دارم ناگهان پایم در آن هیاهوی جمعیت به پای کسی گیر می کند و به شدت زمین می خورم. دردش اما آزارم نمی دهم. وقتی بلند می شوم طرف هنوز هم متوجه نیست که پایش به پایم گیر کرده. با ولع خاصی سلفی می گیرد!

 

آتش سر سازش ندارد. از زیر زبانه می کشد. توگویی آتش فشانی در دل آوار نهفته است. حرارتش صورتم را می سوزاند. رویم را که بر می گردانم، صدای مهیبی بر می خیزد. آهنی از بالا سقوط می کند، به سرعت واکنش نشان می دهم، با فاصله کمی از کنار سرم می گذرد. یک لحظه مرگ را به چشمانم می بینم. کمی به عقب تر می روم. پاهایم سست شده. می خواهم برگردم کمی عقب تر، آبی به دست و صورتم بزنم و برگردم. کمی آن طرف تر شهردار تهران را می بینم که بیسیم در دست از جایی دور دستورات لازم را صادر می کند. چقدر این بیسیم به او می آید!

 

دیوانه وار کنار می زنم! دیگر هیچ چیز برایم ارزشی ندارد. آتش دیگر دستانم را نمی سوزاند. بچه ها گفته اند سگ های زنده یاب چیزی را در دل آوار پیدا کرده اند. با دست خالی به جنگ آتش و آهن آمده ام. شاید بهنام باشد. آخر چند دقیقه پیش یکی از بچه ها کپسولی را که به همراه داشت، پیدا کرده بود. بهنام، زنده بمان که دارم میایم! این را زیر لب زمزمه می کنم. آخرین آهن را که می بینم دلم قرص تر می شود. خدایا خودت کمک کن! 4 نفری با آخرین رمقی که برایمان مانده آهن را اندکی به کنار می زنیم. زیرش اما فقط آتش است و آتش. کمی آن طرف صدای گریه بلند می شود. خبر می آورند که پیکر پاک بهنام را پیدا کرده اند. نزدیک تر می شوم. چشمانش را آرام بسته. اشک دیگر امانم را بریده. برمی گردم که باز هم به سمت آتش بروم و دود. سگی را می بینم که نگاهم می کند. همان سگی که پارس کردنش مرا به زنده بودن بهنام امیدوار کرده بود. انگار شرمندگی در نگاهش وجود دارد. سگی که دوربینی برای سلفی گیری در دست ندارد.

 

شب فرا رسیده است. جرثقیل های سنگین هم حریف آهن های غول آسا نمی شوند. در نبرد میان آهن ها، ما انسان ها چقدر ناتوانیم! ای کاش پلاسکو آتش نمی گرفت! می گویند هنوز 14 آتش نشان در زیر آوارند. هر کسی یک چیزی می گوید. یکی می گوید پیامک فرستاده اند که زنده اند. دیگری می گوید عکس فرستاده اند. همان هایی که همه چیز می گویند هیچ چیز هم نمی دانند! به امید زنده پیدا کردن تنها یک همکار روزها شب می شود و شب ها روز! چند باری آمدند و گفتند که خسته اید و استراحت کنید. نمی دانستند این خستگی را نه خواب و استراحت از تن به در نمی کند. دیگر رمقی ندارم.
 

خدایا خودت کمک کن. این را که زیر لب می گویم دنیا دور سرم می چرخد. گویا سیاهی شب و شعله های آتش افسونم کرده اند. دردی که در سرم می پیچد، پایان کار امشبم است. وقتی به هوش می آیم بر روی تخت بیمارستانم. می گویند فشارم افتاده اما کمرم درد می کند. دکتر که آمد اصرار کردم عکس از کمرم بگیرند. مطمئنم که شکسته!


ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.209 seconds.