از عصای سفید چهاربندت بگویم ، از خیابان هایی که سال هاست باهم گز کرده اید ؟ از ایستگاهی که به صدای بستن عصایت عادت دارد و سالهاست گوش می دهد به دست هایی که روی صندلی انتظارش بریل می خوانند .
از جزر و مد لبخندهایت بگویم ؟ از کوبش و هراسی که صداها در لحظه هایت باقی می گذارند و از دیوارها و دروازه هایی که گاهی مهربان نیستند و حال رفتن ات را بد می کنند .
بگویم از قصه روزها و شب هایت ... از شعرهایی که در تاریک و روشن روزمرگی هایت جریان دارد .
به روزگارت گام بگذارم و از باورهای بزرگ ات حرف بزنم ؟ از فصل هایی که روی بوم نقاشی می کنی و به جانشان رنگ می پاشی . بگویم از چشمان لامسه ات که سعی می کنی با آن تعبیر دلنشینی از زندگی به راه بیاندازی و هربار رساتر از دیروز صبح به خیرهایت را به دنیا ادا کنی .
کمی جمع و تفریق هایت را با دیگران درمیان بگذارم ؟ اینکه هرروز داشته هایت را می شماری و در مرزی سخت و باریک می ایستی و دنیا را می شنوی و خدا را می بینی . از موج های سرکش روزگارانت بگویم ؟ از خراش هایی که برمی داری از قلب عاشقی که در تلاطم نامهربان زمان ، مدام حفظش می کنی .
کمی انگشتان ات را توضیح بدهم و به سرزمین به ظاهربسته چشمانت پا بگذارم و بیایم کنار لحظه های مملو از الفبای بریل و بیداری ات بنشینم و بگویم که دیده ام چگونه هرروز برایت آغاز دیگری ست؟
که نفس هایت از خواب بیدارمان می کند وقتی با تمام حواس ات هم پیمان می شوی و وقتی شنوایی و بویایی و لامسه ات را باور داری و چراغ دلت را همیشه روشن نگاه می داری .
روشندل عاشقم ! می توانم از میهمانی محرمانه ات به سرزمین ادراک و احساس بیشتر بگویم ؟ از عینک دودی که هرروز نمی بیند اما خوب به ریزترین اصوات گوش می سپارد و از جنبش های سراسر هستی باخبر است . به آوای دور و نزدیکی که بی وقفه به آن راه می یابی و می دانی شاید بینایان زمین به آن دعوت نشده باشند .
حرف بزنم از جهانی که گاهی با چشم سر دیده نمی شود و تنها از پشت زلف های پریشان عشق خودش را نشان می دهد ، از پشت عینک های سیاهی که برمی خیزند و هربار تق تق کنان طول کوچه ای را به آرامی سفر می کنند .
باز از عصای سفید چهاربندت حرف بزنم ، از رویاهایی که خاکستری نیستند و مردمک چشم هایشان حسابی برق می زند ؟ از امروزها و فرداهایی که به آن دل بسته ای و برایشان آرزوهای بلندبالایی در سر داری .
بگویم از رواق خانه ای که در پناه اش نشسته ای و از دست هایی که به آنان ایمان داری و به آسمان و جنگل و آفتابی که بی وقفه در رنگ ها غوطه ورشان می سازی ؟ دوباره بروم نقطه سرخط و از لحن شاکر و صابر جملاتت بنویسم ... اینکه هروعده مناجات هایت را با لهجه عشق می خوانی و از سرنوشت ، گلایه نمی کنی و هرروز بیشتر و بیشتر در آتش دوست داشتن و فهمیدن گداخته می گردی.
دنیا را به خانه باورهای ناب تو برسانم تا در شادی ها و اشک های تو محو شود ؟ در طراوت پنجره های نگاهی که اگرچه گاهی هم رو به گرگ و میش گشوده می شوند اما ماه و خورشیدی دارند که هرگز از تابیدن و درخشیدن دست برنمی دارند .
اجازه می دهی گاهی هم در موسیقی زیبای لحظاتت شناور شوم و پابه پای عصای سفیدت از پله ها و جاده ها و حصارها بگذرم و به صدای دم و بازدم کودکی گوش بسپارم که تو برایش در گهواره لالایی می خوانی . به صدای پرنده ای که تو خبر وزیدن باد و آمدن باران را در چشم هایش می ریزی .
اجازه می دهی از شکوفه های درختانی هم بنویسم که تو خبر به دنیا آمدن شان را منتشر می کنی ، از دشت هایی که گل هایش را می شناسی و از گلدان هایی که هرروز به فنجانی آب میهمان شان می سازی ...